زنده شدن. زنده گشتن. حیات یافتن: وگر این شب درازم بکشد در آرزویت نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی. سعدی. جز حسرت آنکه زنده گردم تا پیش بمیرمت دگر بار. سعدی. بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم به بوی خوشش. سعدی. - زنده گردیدن ملک، احیای آن، سامان و رونق یافتن آن: اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همت وی سزد تا... آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق وسبل رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). - زنده گردیدن نبات، سبز و باطراوت شدن آن: به نسیم صبح باید که نبات زنده گردد که جماد و مردگان را خبر از صبا نباشد. سعدی
زنده شدن. زنده گشتن. حیات یافتن: وگر این شب درازم بکشد در آرزویت نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی. سعدی. جز حسرت آنکه زنده گردم تا پیش بمیرمت دگر بار. سعدی. بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم به بوی خوشش. سعدی. - زنده گردیدن ملک، احیای آن، سامان و رونق یافتن آن: اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد، چنانکه از دیانت و همت وی سزد تا... آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق وسبل رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37). - زنده گردیدن نبات، سبز و باطراوت شدن آن: به نسیم صبح باید که نبات زنده گردد که جماد و مردگان را خبر از صبا نباشد. سعدی
رسته شدن. رهایی یافتن. آزاد گردیدن. خلاص یافتن. خلاص گشتن: سخن خوب گوید چو دارد خرد چو باشد خرد رسته گردد ز بد. فردوسی. ببینیم تا چون توان کرد کار که تا رسته گردند آن دو سوار. فردوسی. نشین راست با هر کسی راست خیز مگر رسته گردی گه رستخیز. اسدی. روزم به وفا خجسته گردد بختم ز بهانه رسته گردد. نظامی. و رجوع به رسته ورسته شدن و پاورقی آن و رسته گشتن شود
رسته شدن. رهایی یافتن. آزاد گردیدن. خلاص یافتن. خلاص گشتن: سخن خوب گوید چو دارد خرد چو باشد خرد رسته گردد ز بد. فردوسی. ببینیم تا چون توان کرد کار که تا رسته گردند آن دو سوار. فردوسی. نشین راست با هر کسی راست خیز مگر رسته گردی گه رستخیز. اسدی. روزم به وفا خجسته گردد بختم ز بهانه رسته گردد. نظامی. و رجوع به رسته ورسته شدن و پاورقی آن و رسته گشتن شود